آدمها بیشتر از آنچه روایتشان در این سطرها بیاید، ماجرا و حرف برای تعریفکردن دارند؛ مثل پزشکی که زندگیاش با اهالی این منطقه شباهت زیادی دارد و از اصل از بین آنها بلند شده است و برای آنها کار میکند. عبدالله حسینزاده مرد روزهای سخت است. زندگی او چند وجه متفاوت دارد و میتواند درباره هرکدامشان حرف بزند، درباره وقتی که دار و کارگاه قالیبافی داشت یا وقتی که جنگ و آتش و توپ و خمپاره را کنار مبارزانی که بیشتر کوچک بودند، تجربه میکرد.
نزدیک به 3دهه طبابت در محله تلگرد و درمان حدود ۵000بیمار مشکوک به کرونا، بهانهای است برای ردیفکردن قرار ملاقات با کسی که خود بعد از ابتلا به کرونا تا آیسییو هم رفته و برگشته است. پزشکی که جنس دردورنج را خوب حس میکند، بیتکلف و خوشکلام است و ابایی ندارد از روزهای سخت قالیبافی و کارگری دوران کودکیاش برایمان بگوید.
او هنوز در محله تلگرد و درست روبهروی خانه پدریاش زندگی میکند.قرارمان به گفتوگویی کوتاه و چنددقیقهای، بین آمدوشد مریضهاست، اما حرفها که گل میاندازد و میرسد به ایام کودکی و نوجوانی و روزهای جنگ و دانشگاه، ماندنمان طولانی میشود و به نوبت دوم ویزیت بیماران هم میکشد.
در محله طلاب کمتر کسی است که دکتر عبدالله حسینزاده را نشناسد، بهویژه قدیمیهای محله تلگرد و میدان عسکریه. پیداکردن مطبش کار زیاد دشواری نیست، خانهای دوطبقه در خیابان طباطبایی21.
سر ظهر و تقریبا آخر وقت ویزیت است، اما برخلاف انتظارمان، هنوز تا روی پلهها عدهای دفترچهبهدست نشستهاند. صدای سرفههای خشک و عطسه بیماران گاهبهگاه فضا را پر میکند. یک لحظه از قراری که گذاشتهایم پشیمان میشوم و هراس مبتلاشدن به دلم چنگ میاندازد، اما صدای منشی که میگوید «آقای دکتر منتظرتان هستند»، امیدم را به یأس مبدل میکند. تنها سپر دفاعیام 2ماسک و شیلدی است که مطمئنترم میکند.
بعد گذر از سالن انتظار بیماران، سمت راست راهرو اتاق کوچکی است که مرد میانسالی با موهای جوگندمی پشت میز نشسته است و با روی باز پذیرایم میشود. همان ابتدا قرار میگذاریم در خلال گفتوگو پاسخگوی بیماران هم باشد. همینطور هم شد و بین گفتوگو کار بیمار را هم راه میاندازد و جالب اینکه رشته کلام از دستش در نمیرود.
مطب که خلوتتر میشود دکتر با فراغبال بیشتری به نقل روزگاری که بر او و زندگیاش رفته است، میپردازد.
در عراق شاگرد تنبل کلاس و جزو مردودیها بودم، اینجا درسم خوب شد، آنقدر که 2سال را جهشی خواندم
متولد1344 است و اصلش به دیار مردمان خونگرم تربتجام برمیگردد، اما خودش متولد شهر نجفاشرف است و بزرگشده غربت. در گذر ایام و زیروبم دهر، خانواده به وطن بازمیگردند تا در کنار اماممهربانیها ماندگار شوند: «بعد کودتای صدام و خشم و غضبش به ایرانیها، او دستور بیرونکردن ایرانیهایی را میدهد که در کشور عراق زندگی میکردند؛ جمعیتی حدود دوونیم میلیون ایرانی. از زبان پدرم شنیدم بیشتر آنها در کوی رضاییه ساکن شدند. خانواده ما بعد گذشت چند سال به محله طلاب، بولوار نبوت آمد و ساکن این محله شدیم. آنموقع تازه انقلاب شده بود.»
از درس و مدرسهاش که میپرسم، با خنده میگوید: «در عراق شاگرد تنبل کلاس و جزو مردودیها بودم، اینجا درسم خوب شد، آنقدر که 2سال را جهشی خواندم.»
ضرورت تسلط به 2زبان بیگانه عربی و انگلیسی کار را در عراق برای عبدالله سخت میکرد. همین میشود که همان اول راه درجا میزند و مهر مردودی بر روی کارنامهاش ثبت میشود. اما بعد راندهشدن از عراق و آمدن به مشهد، اوضاع کامل فرق میکند: «در دبستان «جامی» کوی وحدت بعد از یک آزمون، به تشخیص اولیای مدرسه با سالدومیها همکلاس شدم و هنوز سال به پایان نرسیده بود، بازهم به تشخیص اولیای مدرسه به کلاس سوم رفتم. چه ذوقی داشت 2سال جهشیخواندن.»
راندهشدن از جایی که سالها در آنجا زندگی کردهای و به آن خو گرفتهای، درد و غصه کمی نیست. اینکه همهچیز را بگذاری و بخواهی از صفر شروع کنی، آنهم با چند سر عائله: «بعد از آن دوران، روزگار به ما خیلی سخت گرفت. نداری، بزرگترین رنج است و در همه دوره کودکی و نوجوانی با همه گوشت و استخوان آن را احساس میکردم.»
شاید این حس همدردی و همذاتپنداری با بزرگترها بود که عبدالله هفتساله را پای دار قالی نشاند تا با زیروروکردن نخهای رنگارنگی که روی دار قالی چشمنوازشان میکرد، طرح و نقش بزند: «در کوی رضاییه (وحدت) 2کارگاه قالیبافی کوچک بود؛ یکی بهنام حاجحسین و دیگری بهشتی. روزهایی که نوبت بعدازظهر بودم، خورشید نزده از خانه میزدم بیرون تا رأس ساعت5 پشت دار قالی باشم. ظهر با شتاب خودم را به کلاس میرساندم. بعد 8سال کارکردن بهگفته اوستا برای خودم قالیباف ماهری شده بودم و میتوانستم یک قالی را بهتنهایی نقش بزنم.»
پسر و فرزند ارشد خانواده بودن، خواهناخواه انتظار دیگران را از تو بیشتر میکند و باید عصای دست پدر در روزهای سختی باشی. عبدالله در تأمین مخارج زندگی مصمم میشود: «پدربزرگ و پدرم به درسخواندنم اعتقادی نداشتند که هیچ، اصرار به ترک تحصیل و کارکردن داشتند. اما من بهشدت دوست داشتم درس بخوانم. برای همین نصف روز مدرسه میرفتم و بقیه آن را کناردست پدرم کار میکردم. از آنجا که به کارهای فنی علاقه زیادی داشتم، برقکشی ساختمان را از اوستاکاری یاد گرفته بودم. بابا که کار ساختمان برمیداشت، لولهکشی را او و برقکشی را من انجام میدادم. 2برادر کوچکتر از من هم بودند که یکی وردست پدرم بود و دیگری شاگرد من.»
غیرت و تعصب که در وجودت باشد، نمیتوانی بنشینی و ببینی دشمن وارد خاک سرزمینت شده است و امروز و فرداست پشت در خانهات برسد، حتی اگر سنوسالت هم به مبارزهکردن قد ندهد، به آن فکر میکنی. عبدالله دوره راهنمایی را پشت سر میگذراند که زمزمههای حمله عراق به ایران شنیده میشود.
شنیدن اخبار ورود نیروهای بعثی به خاک ایران و گرفتن خرمشهری که دیگر «خونینشهر» شده بود، او را مصمم میکند همراه با پسرعمهاش راهی جبهه شود. اما 2مانع بزرگ بر سر راهشان بود، یکی سنوسال کم و جثه کوچک عبدالله و دیگری مادرش که اصلا جرئت گفتن موضوع را با او نداشت، چه رسد به گذاشتن برگه اعزام جلو او و گرفتن امضا: «شباهت من و صادق خیلی زیاد بود. به همین دلیل او پیگیر کارهای من شده بود.به ترفندی عکسی قدیمی از یکی از پروندههای مدرسهام برداشتیم و روی برگه اعزام چسباندیم و همه امضاها را هم پسرعمهام به زیر برگهها زد.
یک روز ظهر حس کردم مادرم خواب است، استامپ قرمز را برداشتم و با ترسولرز به نصف انگشت شست پایش زدم. بعد آرام شست را پایین برگه فشار دادم، بعد هم 2تایی رفتیم دنبال کارهای ثبتنام. البته او هیچوقت راضی نشد و تا لحظه رفتن مخالف بود و اصرار داشت که بمانم و نروم. 2تا از خواهرزادههای بابا شهید شده بودند، دامادهایش هم سپاهی و جبههای بودند. همین موضوع باعث شد برای رفتنم سخت نگیرد. خیلی زود برای گذران دوره آموزشی راهی پادگان بجنورد شدیم. اعزام ما مصادف با ماه مبارک بود و اولین سالی که روزه میگرفتم و خیلی سخت گذشت.»
تابستانهای61 تا 67 فصلهایی بود که برای عبدالله نوجوان به منطقه و جنگ ختم میشد. درس جای خود، جنگ جای خود. او از دهه60 فقط 9ماه را پشت میز درس و تحصیل بود و بقیه سال را در جبهه و مقابل دشمن بود.
سال چهارم دبیرستان هم بهدلیل شرایط خاص منطقه، 9ماه تمام آنجا بود: «عملیات فتح خرمشهر به پایان رسیده بود که به جبهههای جنوب رفتیم. در تیپ21 گردان امامرضا(ع) واحد ادوات بودم. خودم دیدهبانی را انتخاب کردم. درحقیقت چون دانشآموز بودم و با فرمول و حسابوکتاب آشنا، این پست را دوست داشتم. یکماه دوره دیدهبانی را پشت سرگذراندم و شدم دیدهبان تیپ21 امامرضا(ع). سکوت در ارتفاع و زیر پا داشتن همه منطقه یکطرف، گرادادن و زدن دشمن با محاسبه دقیق، بخش جذاب دیگر این پست بود. بودن در اتاقک آهنی یکمتر در یکمتر که تابستانها از شدت گرما و زمستانها از شدت سرما طاقتمان طاق میشد، خستهکننده و تحملناپذیر مینمود.»
بعد عملیات کربلای4 بود که خطی را به ما تحویل دادند تا مراقب تردد دشمن باشیم. درکل 10نفر از واحد ادوات بودیم که بزرگترینمان 17سال داشت
ناپختگی و بیتجربگی در جنگی نابرابر و تحمیلی، درصد خطا و اشتباه انسانی را چند برابر میکند. خطاهایی که گاه جبرانناپذیر است و گاه مثل خاطرهای که دکتر برایمان تعریف میکند، ختمبهخیر میشود: «بعد عملیات کربلای4 بود که خطی را به ما تحویل دادند تا مراقب تردد دشمن باشیم. درکل 10نفر از واحد ادوات بودیم که بزرگترینمان 17سال داشت.
2دیدهبان، 3خمپارهانداز، 5نفر هم مسئول دوشیکا. صادق و 2تا از عموزادههایم هم با من بودند. تا هوا روشن بود با پرکردن کیسهها از خاک و درستکردن سنگر سرمان گرم بود و با تاریکی هوا برنامهریزی کردیم بچهها تا صبح به نوبت کشیک بدهند و مراقب منطقه باشند. نفر اول خودم بودم که بیشتر از ساعت سر پست بودم، اما نفر بعدی که نمیخواهم اسمش را ببرم، بعد ربعساعتی وقتی دیده بود همهجا امن و امان است، قبضه اسلحهاش را زیر سر گذاشته و خوابیده بود. در نتیجه نفرات بعدی هم خواب مانده بودند. صبح از صدای عصبانی مسئول محور که «شما اینجا چه کار میکنید، چرا واکنشی نشان ندادید؟!» بیدار شدیم. شب قبل نفربر دشمن با عبور از ما بهسمت خاکریز خودی رفته و درگیری کوچکی شده بود. ما هم اینطرف آسوده خوابیده بودیم. آن شب بهخیر گذشته بود، اما تجربهای بود که وقتی در میدان جنگ هستی، دشمن هر لحظه در کمین است و تو حتی در خواب هم باید هوشیار باشی؟»
سال چهارم دبیرستان تنها سال تحصیلیای بود که عبدالله در کنار سنکر و تفنگ، کتاب درسش هم از دستش نیفتاد و پیش رفت. امتحانات آن سال در بخش آموزش یگان برگزار شد: «آن زمان کنکور دومرحلهای بود، یکی تخصصی و دیگری عمومی. من برای تربیتمعلم هم شرکت کردم و آموزش ابتدایی مشهد قبول شدم. به 2دلیل تصمیم داشتم همان را ادامه دهم؛ یکی عشق و علاقهام به شغل معلمی و دیگر استقلال مالی. اینکه 2سال تحصیل هم حقوقبگیر باشی و جزو سنوات خدمتت لحاظ شود، برایم امتیازی بزرگ محسوب میشد. تصمیمم را هم به خانواده گفته بودم و با اعلام نتایج تربیتمعلم که یکماه زودتر از نتایج کنکور آمده بود، با خاطر آسوده از وضعیت تحصیلی و شغلی دوباره راهی جبهه شدم. اواخر عملیات کربلای5 بود که در تماس تلفنی با مادرم خبر قبولی در رشته پزشکی مشهد را دادند.»
به خودش و پدرش قول معلمی داده بود، اما پزشکی رشتهای نبود که راحت بتواند از کنار آن بگذرد و برای طبابت و طبیبشدن مصمم میشود. هرچند همان زمان هم خانواده بهویژه پدرش بهشدت مخالف پزشکشدن پسر ارشدشان و ادامه تحصیل در این رشته بودند: «قبولی در رشته پزشکی، خبری نبود که خانوادهام را خوشحال و ذوقزده کند. همانطور که گفتم خانواده بهلحاظ اقتصادی در تنگنا بود. از سویی روی من هم بهعنوان پسر ارشد حساب دیگری باز شده بود. ادامه تحصیل در رشتهای که از همان اول حقوقبگیر دولت میشوی و همه خرجومخارج تحصیلت با دولت است، برای آنان در اولویت بود. از همه مهمتر بازه زمانی دوساله تربیتمعلم کجا، رشته پزشکی با هزینههای بالای تحصیلی و دوره طولانی هفتساله کجا؟! اما من نیمه پر لیوان و آینده این شغل و خدمتی که قرار بود به مردم داشته باشم را میدیدم. پس به هر ترفندی بود، دل پدرم را نرم کردم تا نگران چیزی نباشد.»
عبدالله حسینزاده قبولشده رشته پزشکی و ورودی بهمنماه65 است. اما حضور در جبهه چند ماهی او را از درس و دانشگاه میاندازد. قرار میشود بعد برگشت از منطقه با ورودیهای سال66 در دانشکده پزشکی مشهد ادامه تحصیل دهد، اما یک تصمیم آنی همه زندگی او را تحتالشعاع قرار میدهد تا بار سفر به بیرجند ببندد و 7سال در دیار غربت ادامه تحصیل دهد: «دانشگاه بیرجند زمان کنکور ما رشته پزشکی نداشت. برای همین تا قبل از سال66 همه قبولیهای پزشکی بیرجند در دانشگاه مادر(اصلی) که در مشهد بود، درسشان را ادامه میدادند.
من چون چندماه اول سال تحصیلی در جبهه بودم، به توصیه مدیر آموزش دانشکده پزشکی مشهد قرار شد سال تحصیلی جدید با ورودیهای سال66 ثبتنام کنم. از آنسو وزارتخانه تأکید داشت برای سال تحصیلی66-67 دانشکده پزشکی بیرجند راهاندازی شود. این بود که من و چند نفر دیگر، از ورودیهای بهمنماه65 دانشکده پزشکی بیرجند هستیم. دانشکده که نبود. بخش آموزشی دانشگاه 2 اتاق داشت که آنها را به دانشجویان پزشکی اختصاص داده بودند. نه امکانات داشتیم و نه بهلحاظ تجهیزات پزشکی مجهز بود. شما تصور کن فضای آموزشیای که قرار است از صفر شروع کند و ما دانشجویان آن دانشکده شده بودیم. برخیها بهواسطه رابطههایی که داشتند، بعد یکیدو سال به مشهد منتقل شدند. بنابراین ما ماندیم و 7سال درد غربت و دوری از خانواده.»
خیلیها تصور میکنند قبولی من در دانشگاه و رشته پزشکی بهدلیل سهمیه رزمندگان است، درحالیکه من بدون سهمیه و با رتبه820 در رشته پزشکی در مشهد قبول شدم
کار با پوست و خون او عجیبن شده است، حتی در همان سالهایی که فشار درسها سنگین بود و باید وقتش را برای آن میگذاشت. برای هزینههای زیاد تحصیل و خوابگاه که مستأصل میشد، هنر روزهای نوجوانی به کمکش میآمد تا دوباره مثل دوران دبستان و راهنمایی درس را با چاشنی کار همراه کند: «همهچیز دستبهدست هم داد تا در همه دوره دانشجویی حتی یک روز هم بیکار نباشم. از سویی با راهنمایی آشنایی در دانشگاه، کارهای فنی و تأسیسات دانشکده و خوابگاهها به من سپرده شد.
بابت این کار حقالزحمهای دریافت میکردم که کفاف زندگی مختصر دانشجوییام را میداد. مدتی هم شده بودم وردست کتابدار کتابخانه دانشکده، امتیازی که دسترسی به منابع و کتب مرجع را برای من راحتتر میکرد. در ساعاتی از روز که وقتم آزاد بود هم در درمانگاهها و بیمارستان بیرجند کار در بخش تزریقات و پانسمان را قبول کرده بودم. همه اینها که گفته شد تا سال پنجم تحصیل و رسیدن به دوره انترنی بود. بعد آن دیگر برای کارهای پزشکی، حقوق میگرفتیم و فرصتی هم برای کارهای جانبی نبود.»
وقتی کارها برای رضای خدا باشد، دنبال گرفتن حقوق و سهمت هم نخواهی بود، درست مثل دکتر حسینزاده که برخلاف تصور خیلیها، نه از خدمت هجدهماههاش در منطقه، برای کنکور سهمی برد و نه امتیاز حذف طرح خدمت در مناطق محروم را گرفت: «خیلیها تصور میکنند قبولی من در دانشگاه و رشته پزشکی بهدلیل سهمیه رزمندگان است، درحالیکه تعیین درصد سهمیه رزمندگان بعدها تصویب شد و من بدون سهمیه و با رتبه820 در رشته پزشکی در مشهد قبول شدم.
بعد پایان دوران تحصیل، برای گذراندن طرح به یکی از مناطق دورافتاده رفتم. بعد 13ماه خدمت در روستایی در فریمان، تازه متوجه شدم پزشکانی که در منطقه جنگی بودهاند، به گذران طرح در مناطق محروم نیاز ندارند. این شد که به مشهد آمدم و بعد از سالها دوندگی و تلاش میخواستم مطب بزنم.»
22سال قبل، اهالی وقتی از جوانی که مقابل خانهای قدیمی مشغول کار بود، کنجکاوانه درباره زمان افتتاح مطب میپرسیدند، نمیدانستند او همان پزشکی است که قرار است طبیب خانوادگی خیلی از آنها بشود، طبیبی که بسیاری از پیر وجوان این محله را طبابت کرده است: «طبق معمول بازهم پدرم مخالف بود. او معتقد بود استخدام در درمانگاه و مرکزی پزشکی که حقوق ثابت داشته باشد، بهتر از مطب است. اما باور و اعتقاد من خدمت به مردمی بود که یک عمر با آنها زندگی و نشستوبرخاست کرده بودم. مردمی که من و پدر و پدربزرگم را میشناختند و میدانستند برای رسیدن به امروزم مسیری سخت را پشت سر گذاشتهام. من حرف همه آنها را میفهمیدم و دوست داشتم برایشان کاری انجام دهم.»
آنچه مهمتر از داروست، روحیهدادن به بیمار و حال خوشی است که از همان مصاحبت کوتاه با پزشک حاصل میشود
هیچکدام از حرفها برای دلسردکردنش از کار توفیری نداشت و او تصمیمش را گرفته بود و خیلی هم به اجرای آن تقید داشت. 100هزار تومان برای سال76 پول کمی نبود و آن را قرض گرفت و مطبش را به میز و صندلی و تجهیزات پزشکی ضروری مجهز کرد و ابتدای کار را خوب شروع کرد: «نیت کردم هفته اول را رایگان و برای رضای خدا ویزیت کنم تا شروع کار بهتری داشته باشم. برخلاف تصور، روز اول حدود 50نفر مراجعهکننده داشتم، روز دوم و سوم هم، تا آخرین روز که مطب جای سوزنانداختن نداشت. خوشبختانه همسرم که پرستار بود، کناردستم و روزهای اول شروعبهکار مایه دلگرمیام بود.»
500تومان مبلغی بود که برای ویزیت در شروع کار تعیین کرد، اما بازهم آمار مراجعهکنندهها زیاد بود. دکتر حسینزاده با تعریف ماجرایی، راز این موضوع را برایمان فاش میکند: «یکسال از طرف سازمان حج و زیارت بهعنوان پزشک کاروان به حج اعزام شدم. از یکی همکاران خواستم در نبود من بیمارانم را ویزیت کند. گفتم روزانه بین 50 تا 60مراجعهکننده دارم که بهنظرش عجیب میرسید. به هفته نکشید که در تماسهای تلفنی که با ایران داشتم، خبردار شدم روزبهروز تعداد بیمارانم کم و کمتر شده است. خلقوخوی این اهالی را کاملا میدانم، اینکه با مردم هر کوی و محله باید با مرام و قلق خودشان رفتار کنی. بلندشدن جلو پای بیمار چیزی از من پزشک کم نمیکند، اما با حس خوبی که به بیمار دست میدهد، ممکن است در روند بهبودش تأثیرگذار باشد.»
مداوا و درمان بیش از 5000بیمار کرونایی، موضوعی است که دکتر حسینزاده از افتخارات روزهای سخت و پرالتهاب شیوع بیماری کرونا میداند. بیماریای که ترسش از خودش کشندهتر است: «90درصد بیمارانی که به من مراجعه میکنند، علائم بیماری کرونا دارند؛ خشکی گلو، استخواندرد و کوفتگی بدن، تب و ازدستدادن حس بویایی و چشایی. اما نمیدانند، استرس خود موجب پایینآمدن سطح ایمنی بدن میشود. تغذیه مناسب، اجتناب از خوددرمانی و استفاده از جوشاندههای گیاهی و... تأثیر زیادی در بهبودی دارد.»
او هنوز با این باور برای بیماران نسخه میپیچد که بتوانند آن را تهیه کنند. معتقد است دارویی که در نسخه بیاید، اما بیمار نتواند آن را تهیه کند، دردی از او دوا نخواهد کرد: «برای تجویز دارو، نمونههای مشابه را هم میگویم تا باتوجهبه وضعیت مالی بیمار دارو تجویز شود. من این مردم را میشناسم، میدانم بعضیها توانایی تهیه داروهای گران را ندارند، برای همین داروی مشابهی تجویز میکنم که بیمار توانایی تهیه آن را داشته باشد. اما آنچه مهمتر از داروست، روحیهدادن به بیمار و حال خوشی است که از همان مصاحبت کوتاه با پزشک حاصل میشود.»
برایمان عجیب است که پزشکی به خطرات این بیماری کاملا آگاه است و یکبار هم آن را تجربه کرده است و دوباره ابایی از معاینهکردن و تماسداشتن با بیماران کرونایی ندارد و بیشتر بیمارانش کرونایی هستند: «3هفته در بیمارستان بودم و تنگی نفس و حالت تهوع شدیدی داشتم، اما چون خودم دراینزمینه طبابت میکردم، میدانستم چه نکاتی را باید رعایت کنم و همه آن نکات را رعایت کردم و خوشبختانه جان سالم بهدر بردم تا در خدمت بیماران باشم.»